گاوگیجه ی درونی

یه قلب سرد

وقتی نفس میکشم جریان هوای خیلی سرد رو حس میکنم. از بینیم میره تو از گلوم رد میشه و وارد ریه هام میشه. دور قلبم دور میزنه و دور میزنه و قلیم احساس سرما میکنه.

اسمی براش نذاشتم ولی تقریبا موقع هایی که از یه چیزی که بهش دلبسته و یا حتی وابسته ام جدا میشم حس میکنم

دیشب ما اومدیم خونه جدید و الان وسایلامو تقریبا چیدم و حالا که مامان و بابا و ریحان و جوجه که برای کمک اومده بودن رفته ان به شدت حس میکنم اون هوای سرد دور قلبم دور میزنه.

بیشتر موقع ها وقتی به این فکر میکنم که مثه قبلتر ها هر شب پیش مامان و بابام نیستم این حس رو پیدا میکنم. یا وقتی که اونا یه تغییری میکنن مثلا مامان سرما میخوره یا میرن مسافرت یا مهمونی که من نیستم. میدونی انگار اون حس جدا شدن از جمعی که خیلی دوستش داشتی و حالا دیگه بهش تعلقی نداری به شدت ازارم میده.

هفته اول بعد عروسی مون خیلی خیلی خیلی زیاد بهم سخت گذشت. فکر کردم دیگه این حسیه که یه بار تجربه اش کنی برات راحت میشه و انقدر ازارم نمیده اما حالا هم من غمگینم.

وقتایی که تنها هستم بیشتر ناراحت و غمگین میشم و هیچ گریزی ندارم

مشاورم گفته بود که طرحواره دلبستگی و وابستگی دارم و توی جلسه بعد عروسیمون پرسیدم ایا اوت طرحواره هایی که توی خانوادا پدریم در من ایجاد شده با من خواهند موند. در جواب گفت نه معمولا انسان ها توی محیط های مختلف واکنش های مختلفی دارن.

اما من واقعا از این احساس سردی که قلبم داره دارم ازار میبینم

 

 

۲۵ شهریور ۰۴ ، ۰۰:۱۶ ۳ نظر ۱

هوادار تو خواهم بود در هر لحظه و هر جا

 

چند روز پیش سخت سرماخورده بودم 

این پسر صبح بردم دکتر و سرم و دارو و بعد اومدیم خونه و من خوابیدم و برا شربت عسل درست کرد

برام سوم اماده کرد و من تا شب استراحت کردم

و بله زندگی همین هاست که وقتی توی سختی هستی یه نفر حواسش بهت هست

همه بار زندگی رو روی دوشش میندازه و بهت میگه تو فقط استراحت کن حالت خوب بشه

و یار خوب تمام ماجراست 

 

 

البته بگم که همه چی اینجور که رویایی و رومانتیک و اینستا و بلاگری که فکر کنین نیست

قبل اینکه یار بخواد اینقدر هوامو داشته باشه تو همون حال مریضی یه دعوایی کردیم که من الان مریضم تو باید حواست به من باشه باید برام سوپ درست کنی باید تبم رو چک کنی بابد حواست به خونه باشه و بالاخره شد آنچه شد :)))

 

 

۰۵ مرداد ۰۴ ، ۱۹:۴۴ ۴ نظر ۹

one year later

بعد از مدتها ما یه باری تصمیم گرفتیم که بیایم بنویسیم که جنگ شد و اینا

و انقدر هم چیز میز بر ما گذشته که شرح قصه از حوصله خارجه

خلاصه بگم که طی دو ماه گذشته چالش های زیاد و خیلی بزرگی از سر گذروندم

عروسی گرفتم

بیمارستان محل کارم عوض شد

رفتم خونه خودم

چالش تنهایی و دلتنگی و احساس اینکه خونه بابا دیگه خونه من نیست و خونه جدید خودم هم حس خونه بودن بهم نمیده

دو بار بخشم عوض شد احساس بی ثباتی شدید و استرس و اضطراب داشتم

 

عروسی و خونه خودم رفتن و عوض شدن بیمارستان همزمان با هم رخ داد و انچنان تغییر بزرگ و ناگهانی بود که هر موقع بهش فکر میکنم مغزم هنگ میکنه انگار که یهویی بیفتی توی یه زندگی کاملا جدید خونه جدید و کار جدید و همکار ها و ادما جدید. از زندگی قبلی جدا شدم و happy new life

قصد داشتم این مواردی که گفتم رو هرکدوم مفصلا تو یه پست جدا بگم و از اونچه رخ داد و اونچه من حس کردم مفصلا بگم که جنگ شد و این پست رو هم برا این نوشتم که یکم به فضا اینجا عادت کنم و بدون معذب بودن بنویسم :)

۰۶ تیر ۰۴ ، ۱۶:۱۰ ۵ نظر ۱۰

کمک

دوستان موتور جستجو ایرانی میشناسید توی این اوضاع اینترنت کار کنه؟

۲۸ خرداد ۰۴ ، ۲۰:۰۵ ۹ نظر ۷

دیدم که جانم می رود

تو ایستگاه مترو شستم و خدا میدونه که چقدر تو خونه علاف کردم که راه نیفتم و خونه بمونم و کلا قصیه رو بیخیالش

من واقعا دارم فرار میکنم

فرار میکنم از هر تغییری از هر عوض شدن شرایطی یا هر چیزی که ذره ای ارامشم رو بهم بزنه

و من میترسم از همه اینا چون الان بالاخره بعد دو سال بهیه دایره امن رسیدم و میترسم که اون روزای قبل تکرار بشه

 

امروز موقع حاضر شدن یاد عارفه دو سال پیش افتادم که همه ی توانش رو جمع کرد تا بهترین لباسش رو بپوشه و حاضر بشه چون فکر میکرد و فکر میکنه که شاید این کار یکمی برای مواجهه با این تغییر بهش اعتماد به نفس و قدرت بده. امروز حاضر شدنم یه عالمه طول کشید و بار ها از مامان پرسیدم که چجور شدم و بار ها خودمو تو اینه دیدم

با همه وجودم و با قلبم دارم سعی میکنم توکل کنم و اطمینان داشته باشم که همش خیره. حتی با اینکه استخاره گرفتم و گفت خوب در نیومده اما خب چاره چیه؟

خدایا به همه بزرگ بودن و توانا بودن و مسبب الاسباب بودنت تو این ماه عزیزت ازت میخوام خیر من رو به قلبم نشون بدی و کمکم کنی

 

وَإِنْ یَمْسَسْکَ اللَّهُ بِضُرٍّ فَلَا کَاشِفَ لَهُ إِلَّا هُوَ ۖ وَإِنْ یَمْسَسْکَ بِخَیْرٍ فَهُوَ عَلَىٰ کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ

و اگر از خدا به تو ضرری رسد هیچ کس جز خدا نتواند تو را از آن ضرر برهاند، و اگر از او به تو خیری رسد (هیچ کس تو را از آن منع نتواند کرد) که او بر هر چیز تواناست.

۱۴ اسفند ۰۳ ، ۱۱:۴۷ ۲ نظر ۷

آب زنید راه را هین که نگار میرسد

امروز اولین روز تمدید طرحم تو همون بیمارستان قبلیه

یه مقدار خوشحالم چون کم کم داشت حوصله ام از توی خونه بودن سر میرفت و یکمی ناراحتم چون دیگه کار و کار و کار. کاش حداقل جمعه ها رو تعطیل میبودم

نکته مثبت ماجرا پوله. چون خیلییی زیاد بی پولی کشیدم

خرج و برج نکردما همه اش به قسط و سرمایه گذاری و اینا رفت

انقدر که مجبور شدم برا گذران زندگی از یار پول بگیرم و چقدر سخت بود این موضوع با این که عملا حق قانونی منه ولی بابتش واقعا احساس بدی داشتم. چیه این مستقل بودن اصلا :/

 


 

الان ۴ روز میگذره از تمدید طرحم و امروز یه اتفاقی افتاد که به شدت عصبانی شدم و در پی اون عصبانیت حس به اشتباه مقصر شناخته شدن و ناراحتی و غم کردم

حالا داستان چی بوده یه نوزادی بد حال میشه و حالا به دادش رسیدیم و بچه خوب شد دوباره. مامان نوزاد از استرس و اینا ها گریه میکنه و همون اول صبح میره پیش هدنرس با گله و شکایت و اشک و اه، که پرستارا اصلا به نوزادم سر نزدن و حالا تو این موقعیت پر استرس هد‌نرس به جای اینکه از نیرو هاش دفاع کنه و هواشونو داشته باشه اومده شکایت و گله کرده 

و اینا به کنار مسئول شیفت میگه من که بهت گفتم همون سمت بشین

و من جواب دادم که مریضای خودم لاین دیگه بودن و مریضای دو نفر دیگه رو تحویل گرفتم مسئولیت اینا ها با کی باید باشه. مگه شما اومدین مریضا رو تحویل بگیرین که من بدون نگرانی از مریضای خودم اون لاین بشینم.

بیشتر از همه این هجمه های روانی؛ از اینکه موقع تحویل مریضا جدی نبودم و نگفتم نه من این کارو نمیکنم ناراحت و عصبانی ام.

 

 

حقیقتا سگ تو روح همین ۴ روز 

۰۴ اسفند ۰۳ ، ۲۱:۱۰ ۲ نظر ۴